کد مطلب:286674 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:155

داستانی از امام جماعت مسجد شیخ لطف الله
داستان دوم به مرحوم حاج شیخ محمّد باقر، امام جماعت مسجد شیخ لطف اللَّه، منتهی می شود. آن هم مربوط به نمد پوش دیگری است. توضیح این كه عالم مذكور دوستی داشته كه از تجار محترم اصفهان بوده است. روزی او را در تشییع جنازه ای كه چند باربر او را می بردند می بیند كه به دنبال آنها گریه كنان می رفته است. عالم مذكور به آن تاجر نزدیك شده می پرسد: جنازه كیست كه برایش گریه می كنی؟ می گوید: تو هم بیا، این میّت از اولیای خداست. بعد از مراسم تشییع می گوید: در سفری كه به حج می رفتم، به كربلا كه نزدیك شدم، تمام اموالم را دزد برد. وارد كربلا شدم، پریشان وافسرده حال كه چه باید كرد؟ سرانجام خود را به مسجد كوفه رساندم. آقای بزرگواری كه علامات حضرت صاحب الامر در قیافه اش بود نزدم آمد و فرمود: چرا این قدر افسرده هستی؟ داستان را گفتم. ایشان صدا زد: هالو بیا (هالو یكی از باربرهای اصفهان بود). دیدم همان آمد. به او فرمود: اسباب و اجناس وی را به او برسان و سپس او را به مكه ببر و برگردان و خود ناپدید شد. هالو اموال مرا آورد و من را به طیّ الارض به مكه برد و بعد از اعمال برگردانید و گفت: داستان را به رفقای خودت نگو.

بعد از مراجعت به اصفهان به دیدنم آمد، وقتی مجلس خلوت شد فرمود: دو ساعت به ظهر فلان روز مرگم می رسد، مبلغ هشت تومان با كفنی كه تهیه كرده ام در صندوق دارم. با آن مبلغ من را به خاك [1] بسپار. این جنازه آن ولیّ خدا بود كه به خاك سپردیم. آیا مرگ این انسان گریه ندارد؟.


[1] عبقري الحسان، ج 2ص 105.